یک دیدگاه متعارف و رایج درباره زبان این است که زبان ابزار و وسیلهای برای انتقال معانی و مفاهیم است و ارزش آن در حد سایر ابزارهاست. اگر اصالت با مفاهیم باشد ابزاری که برای انتقال آنها انتخاب میشود جنبه ثانوی و تبعی دارد؛ پس میتوان مفاهیم واحدی را به زبانهای مختلف برگرداند و به اذهان مختلف عرضه کرد. هر چقدر این مترجم بتواند زبان را پاکیزهتر و زلالتر مورد استفاده قرار دهد آن معانی و مفاهیم هم بهتر منتقل و عرضه میشوند. در این دیدگاه ما قلمرو مستقلی از مفاهیم داریم که این قلمرو مستقل از اشیا و عالم خارج گرفته شده است و ذهن ما از طریق حس و عقل حدود و مفاهیمی را انتزاع میکند و برای موجودات قائل میشود. در این نگاه رابطه ذهن و عالم خارج رابطهای حکایی است ولی میتوان برای مفاهیم، الفاظی را وضع کرد و بسته به اینکه واضع، چه کلماتی را وضع کند، مفاهیمی در قالب کلمات میگنجد. بنابراین مفاهیم بر الفاظ مقدمند و به مثابه مادهای تلقی میشوند که در قالب و صورت الفاظ شکل میگیرند. در این نگاه برای ترجمه باید زبانی را به خوبی بیاموزیم تا بتوانیم رفت و برگشت مناسبی میان زبان مقصد و مبدأ داشته باشیم و معانی را که در زبان مبدأ وجود دارد به زبان مقصد برگردانیم؛ یعنی ابزاری را به ابزار دیگری منتقل کنیم یا قالبی را به جای قالب دیگری بهکار ببریم، درحالیکه معانی و مفاهیم همانند.
اساسا مفهوم جدای از زبان امکان تحقق ندارد و ما نمیتوانیم در هیچ ساحتی بیندیشیم مگر اینکه در آن ساحت زبان حضور داشته باشد. در این نگاه زبان مظهَر و مُظهِر معانی و مفاهیم است نه قالبی که خود را در آن بستهبندی و عرضه کند و اگر اینگونه ببینیم، مسئله ترجمه متفاوت میشود. برحسب اینکه ما چه تلقیای از ماده داشته باشیم زبان صور تازهای بهخود میگیرد؛ همان الفاظ است اما رفتهرفته بار تازهای از معانی بر این الفاظ ظاهر و بر عهده این الفاظ گذاشته میشود و هر بار که این زبان و این متن خوانده میشود معانی تازهای را به ذهن ما متبادر میکند. اگر چنین تلقیای از زبان وجود داشته باشد و معانی صوری باشند که بر ماده زبان بار میشوند آنگاه این فکر قابل دفاع خواهد بود که اساسا فهم و تلقی ما از معانی، امری تاریخی است و یک امر ثابت، بیحرکت و یکنواخت نیست و اینکه اساسا ارتباط ما با جهان خارج و موجودات به سنتی که ما در آن زندگی کردهایم بستگی دارد. بنابراین نمیتوان به فهم بهعنوان یک امر ثابت و یکنواخت که صرفا در قالب کلمات رد و بدل میشود نگریست. با چنین برداشتی تلقی ما از جهان و زبانی که این فهم در قالب آن بیان میشود هویت واحدی پیدا میکند. جهان هستی هویتی تاریخی دارد که در فهم تاریخی ما و در تلقی تاریخی ما از زبان و ظهور آن معانی به نحو تاریخی در زبان دائما در حال گستردهشدن و متحولشدن است.
در چنین دیدگاهی سنتهای مختلفی که در متون مختلف و زبانهای مختلف ظهور پیدا کردهاند، هر کدام تلقی و حال و هوای خاصی را نسبت به جهان، موجودات و انسانها دربردارند. هر سنتی دیدگاه خاص خود را از طریق زبان دربرمیگیرد و منتقل میکند. اگر اینگونه باشد ترجمه، عبارت از این نخواهد بود که زبانی را به زبان دیگر برگردانیم یا مفاهیمی را از یک ابزار به ابزار دیگر منتقل کنیم بلکه از طریق ترجمه ما معنای تازهای تولید میکنیم و ترجمه عبارت از یک خلاقیت میشود؛ یعنی ما عالمی و جهانی را که در یک سنت تحقق پیدا کرده در زبان دیگری بازآفرینی میکنیم. این امر امکانپذیر نیست مگر اینکه افقهای مشترکی در فهم پدید بیاید و از طریق این افقهای مشترک و ذوبشدن این افقها در همدیگر امکان چنین ارتباطی برقرار شود.
اگر نهضت ترجمه نبود و آثار یونان بهدرستی به عربی ترجمه نمیشد و در قالب این ترجمهها سنت تفکر یونانی در اندیشه اسلامی وارد نمیشد آیا ما میتوانستیم انتظار داشته باشیم که فارابی و ابنسینا و خواجه نصیر و ملاصدرا و علامهحلی و... پدید بیایند؟ آیا اگر این همافقی پدید نمیآمد و اگر این آثار در اندیشه و در زبان اندیشمندان ما منعکس نمیشد ما میتوانستیم شاهد رشدی باشیم که در دیگر علوم اسلامی ایجاد شد؟ و آیا فقه ما همین بود که امروز هست؟ و آیا در تفسیر در همین پایه بودیم که الان هستیم؟ آیا آن اندیشهها جوانههایی را پدید نیاورد که زمینههای رشد و بالندگی اندیشه اسلامی را فراهم کرد؟
آیا اگر در قرون وسطی آثار بوعلیسینا به لاتین ترجمه نمیشد این امکان وجود داشت که مشکلات اندیشه قرون وسطی حل شود؟ و اگر برخی مباحث در قرون وسطی فکر مسیحی را به بنبست رسانده بود چهکسی میتوانست این گره را باز کند؟ این گره با آشناشدن اندیشه مسیحی با معارفی که در اندیشههای نوابغی مانند فارابی و ابنسینا منعکس شد و به زبان آنها برگردانده شد راه تازهای را ایجاد کرد.
آثار کلاسیک هستند که میتوانند چنین تحولی را ایجاد کنند؛ آثاری که حامل عمیقترین و گستردهترین فهم یک سنت از عالم هستی هستند. اگر معارف کلاسیک و آثار کلاسیک ترجمه و به سطوح پایینتر منتقل نشوند، هیچوقت امکان ندارد که آن سنت خود را در قالب زبان دیگری احیا کرده و در ارتباط با هم مفاهیم و معانی تازهای را ابداع کنند. بنابراین آثار کلاسیک اصل هستند.
هماکنون هم برای اینکه بتوانیم اندیشه بومی و تألیفاتی واقعی داشته باشیم و بدانیم که واقعا از خود ماست نه اینکه از غیر اقتباس کرده باشیم، راهی نداریم مگر اینکه آثار برجسته و کلاسیکی را که در غرب وجود دارد، در وهله اول در حوزه فلسفه و بعد در سایر شاخههای علومانسانی ترجمه کنیم. اما باید توجه داشت که ترجمه این متون باید در مقام خلاقیت صورت گیرد و معنا در آن بازآفرینی شود. اگر چنین اتفاقی بیفتد این ترجمهها بذرهایی خواهد شد که بعدها رشد خواهند کرد و درختان بالندهای از اندیشه را به بار خواهند آورد، در غیراین صورت جریان ترجمه منجر به سوءتفاهم میشود. تا وقتی که آن چیزی که به لحاظ تاریخی وجود دارد شناخته نشود امکان تحول نخواهد بود و تا وقتی که ما نفهمیم چه گفته شده امکان ندارد حرف تازهای بزنیم و نقد کنیم. نخستین و مهمترین قدم برای نقد یک اندیشه فهم آن است و ما به محض اینکه چیزی را فهمیدیم امکان عبور از آن برای ما حاصل میشود. فهم هر چیزی آغاز عبور از آن است.